آری سخت است برای ما برای من و تویی که درگیر روزمرگی شده ایم ،درگیر مادیات دنیوی شدیم، باور این آیه (ولاتحسبن الذین قتلوا...) سخت است قبول این سخن که شهدا زنده اند.

چون باورش برایمان سخت است که کسی که از دنیا رفته است زنده باشد و ماها رو ببیند. چون همه میگویم باید با چشم خودمان ببینیم😐

باید بصورت عینی برایمان مجسم بشود که اونا زنده هستند و میتوانند تویی ک سرگرم دنیای فانی شده ای را راهنمایی کنند و از خدا برایمان طلب مغفرت کنند 😯

مگر میشود آنان که برای خدا مخلص شده اند و جانشان را فدایش کردند از خدای خود چیزی بخواهد و او برایشان انجام ندهد؟!

و اینبار شهید قصه ی ما از جمله اون نمونه های عینی و ملموس آیه( ولا تحسبن الذین قتلوا ...)هست که نزد خدای خود جایگاه ویژه ای دارد...

آری زنده اند و چ زیبا مصداق بودن این آیه را به عرصه ظهور میرسانند..

شهید عبدالنبی یحیایی شهیدی است که پیکرش بعد از گذشت ده سال همچنان گرم و سالم مانده بود و چرا اینجا اندکی تأمل نمیکنیم که چگونه میشود بدن کسی تا ده هاسال بعداز مرگش همچنان گرم و تازه بماند؟

شهید عبدالنبی یحیایی❤️🕊️

شهیدی است که بعداز گذشت چندین سال همچنان خون گرمی از سرش جاری بود و به من و توی غافل از معجزه های الهی نشان داد که خداوند قادر، بر هرکاری تواناست؛ حتی زنده نگه داشتن بندگان مخلصش...!🍃

 

 

مصعب یحیایی:

چند روزی مانده تا سالروز شهادت. سر ظهر بود که نوکیای عهد بوقی ام زنگ خورد.📱

گوشی را برداشتم. آن طرف خط یک نفر سلام و علیکی کرد و گفت که #سردار_زیراهی بنای زیارت خانواده شهید یحیایی را دارد و بناست که تا یکی دو ساعت دیگر حرکت کنند به سمت ولایت ما.

تلفنی به حاج عمو اطلاع دادم و با زن و بچه زدیم به جاده که زودتر از مهمان ها برسیم، شاید کمکی برسانیم به حاجی و زن عمو. 🥀

چند ساعت بعد سردار و همراهانش از راه رسیدند. بیست دقیقه اول با سلام و علیک و گپ و گفت گذشت.🤝❤️

نفسی چاق کردند و از حاجی خواستند که ماوقع را شرح کند.

رکوردرم را فعال کردم و گذاشتم کنار دست حاجی. نه فقط من، که همه حضار حکایت را از بر بودند، لکن حدیث عشقی ست به قول حضرت حافظ، نامکرر!🥰

حاج عمو کمی جابجا شد و سینه ای صاف کرد: ـــ "سال ۶۲ شهید شد. آن طور که روایت می کنند برای خاموش کردن سنگر تیربار دشمن پیش قدم می شود ولی نرسیده به سنگر گلوله یا ترکشی زمین گیرش می کند. 😞

جسدش حدود ۱۸ روز روی تپه بین خط خودی و دشمن می ماند. 🥺

تا آوردندش برای تدفین بیست و چند روزی زمان برد. کنار مزار پدربزرگش دفنش کردیم؛ حاج هرمز!

وصیت نامه اش البته بعد از دفن به دست مان رسید و الا خودش وصیت کرده بود کنار شهید تنگ ارمی دفن شود.

" کم کم بغضش داشت غلیظ و غلیظ تر می شد.🥺

سی و اندی سال گذشته، لکن هنوز هم وقت صحبت از جوانش بغض می کند پیرمرد!

چند ثانیه ای مکث کرد تا دلتنگی اش اندکی فروکش کند.

و ادامه داد: ـــ "ده سالی از شهادتش گذشته بود. شبی خواب دیدم که در حیاط خانه ام فانوسی روشن می کنم 💡که ناگهان صدایی تکانم داد.

نگاه کردم. ستون در حیاط ریخته بود پایین. با ترس از خواب پریدم. 🌌

صبح خوابم را برای عده ای نقل کرده ام. کسی از جمع گفت ما تعبیر نمی دانیم ولی روشن کردن فانوس در غروب یعنی روشنایی و سرسلامتی!

دلم کمی آرام شد.

چند روزی نگذشته بود که گذارم افتاد به گلزار شهدا. گوشه ای از پایین مزار شهید حفره ای ایجاد شده بود. جوری که می شد داخل قبر را دید. خاک ها فرو رفته بودند و یکی دو تایی از سنگ های لحد افتاد بودند داخل.

از چند نفری سوال کردم و بنا شد برای بازسازی، نبش قبر کنیم. به هر حال شروع کردیم به برداشتن خاک ها. به برادرم گفتم گلاب بیاورد. جواب داد بعد از ده سال چه مانده از جسد که گلاب نیاز باشد؟! به جسد که رسیدیم برادرم با یکی از اهالی داخل قبر رفتند. از کفن چیزی نمانده بود ولی پلاستیکی که عموماً شهدا را در آن می گذاشتند سالم بود. 🍀

دستش را که زیر جسد برده بود با وحشت بیرون کشید. همه خشک شان زده بود. دست هایش خونی بود و جسد گرم. 😯

انگار خواب باشد. حتی پاهایش تا می شد. دستش هم به شکل احترام روی سینه اش قرار گرفت. جسد را که از قبر بالا کشیدند مقداری خون ریخت داخل قبر. مثل اینکه خواب می دیدیم. حتی کسی به فکرش نرسید که از واقعه تصویری بردارد."🌌

دوباره سکوت کرد و اشک هایش را با دست پاک کرد. سردار هم گریه اش گرفته بود. گریه حاج عمو همه را متاثر می کرد. 😔

خدا خدا می کردم که رکوردر را درست جاگذاری کرده باشم.

صدایش می لرزید. درست مثل رعشه دست هایش: ـــ روضه خوان ولایت چند برگی از قران را که داخل قبرستان پیدا کرده بود با خودش آورد برای قرائت. گوشه ای نشست و اولین آیه ای که در این صفحات بود را خواند: "وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ..."

ده سال از ماجرا گذشته بود. شصت و دو تا هفتاد و دو! ولی پیکر عبدالنبی هنوز سالم بود. گرم و سالم. با خونی که هنوز نخشکیده بود. و راهی که هنوز ادامه دارد...🌱🌱🌱