🌺   تولد: ۱۳۳۵ 🌺

                  🍂 شهادت: ۱۳۶۰/۱۱/۲۳  در جبهه چزابه🍂

                   قطعه ۱🍀

                   ردیف ۸🌱

                🌺💐 گلزار بهشت صادق بوشهر🌺💐

                

 

✏📖 شهیدی که میخواهم برایتان معرفی کنم شهیدی است که به مالک اشتر دکتر چمران معروف است. شهیدی که ظاهر آرام و محجوبی داشت اما به هنگام نبرد چیزی جلودارش نبود و مثل شیر می غرید.به گمانم او حضرت علی (ع)را در تمام زندگیش اسوه قرار داده بود.شخصیت والا،شجاعت و بی باکی اش و موفقیت هایش در عملیات ها باعث شده بود که دکتر چمران،به آقای ماهینی لقب مالک اشتر بدهد. کسی که در برابر دوستان متواضع ، فروتن و مهربان❤ ولی در برابر دشمن شجاع ونترس بود.

آیه ۲۹سوره مبارکه فتح چ زیبا در وصف ایشان صدق میکند.🌺(أَشِدَّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ رُحَمَاءُ بَیْنَهُمْ)

🌺 شهیدی که غریب بود بین همه حتی بین همشهرهای خودش.😔

اما...

خداوند هر کس را بخواهد به زیباترین شکل میشناساند. 🌺(تُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشَاء هر کس را بخواهی، عزت می دهی، و هر که را بخواهی خوار می کنی)🌺

 

و اما چطور مشهور شد؟!

همه چیز برمیگردد به پاییز سال ۸۵ به عکس زیرپای مسافران مترو 📷 به کسی که اون عکس را برداشت و دلداده ی شهید شد،شهیدی که هیچی ازش نمیدونست الا یه اسم.حتی نمیدونست از چ شهری هست. وقتی خدا بخواهد کسی رو معروف کند چنان میشناساند که هیچ مُعرفی همچین کاری نمیتواند بکند.👉

 

👈 آری ماجرای شناخت علیرضای قصه ی ما از اونجایی شروع شد که یه خانم تهرانی توی مترو عکسش را میبینه زیر پای مسافران افتاده و وقتی برش میداره و میبینه زیر عکس شهید نوشته شهید علیرضا ماهینی فرمانده جنگ های نامنظم.

حالا این علیرضا کیست؟! علیرضا بزرگمردی از دیار رئیسعلی دلواری همون کسی که مرگ را پذیرفت ولی ذلت در برابر بیگانه را نه،همون شیر مرد جنوبی که در برابر انگلیسی ها با تمام وجود مقاومت کرد تا وجبی از خاکمان را به غارت نبردند.

از دیار مردمانی دریا دل و شجاع،مردمانی خونگرم و مهمان نواز.

 

و چه زیبا نویسنده ی دلداده این قصه را تعریف میکند؛ بعد از فراز و نشیب های که برای شناخت و معرفی شهید داشت این چنین زیبا وصف حال میکند:

من پروانه وار به دور شمع حقیقت می چرخیدم و از سوختن بال هایم لذت می بردم.چه عاشقانه و مصمم در این راه قدم برداشتم.در این سال ها خدای خود را بهتر شناختم و دانستم عشق و محبت به او حقیقتی است که آثارش در محب آشکار می شود.

 

و چ زیبا شهدا خریدار دلهای شکسته ما میشوند و پابه پایمان گام برمیدارند تا مبادا از درد ورنج هایی این دنیا خسته بشیم و ازمسیر درست زندگی باز بمانیم.

 

 

 

مهربان با هَمه، حتی ...

با علیرضا در عملیات طراح آشنا شدم‌‌‌؛ او ویژگی هایی داشت ک هر کسی را در همان دیدار اول مجذوب خود می‌کرد.😍

مردانگی وخلق وخوی نیک او زبانزد بود و در عین حال در جنگاوری، بی نظیر بود. 👌و دلی رئوف داشت،

بی مناسبت نیست اگرخاطره ای ک از علیرضا در ذهنم مانده و هیچگاه پاک نمی‌شود و او را برای من به اسطوره ای در مردانگی تبدیل کرده، در اینجا بیان کنم:

در عملیات طراح یکی از رزمنده ها دوستش شهید شده بود و از این بابت بسیار ناراحت بود؛

و کنترلی بر اعصاب خود نداشت، به طرف درجه دارِ عراقی ک به اسارت گرفته بودیم، رفت و بصورت ش سیلی محکمی نواخت، کمربندش را درآورد تا او را کتک بزند، علیرضا ک این صحنه را دید، خودش را بین آن رزمنده و اسیر حائل کرد

و با لحنی قاطع رو به رزمنده گفت:((چ کار میکنی؟! چ کسی ب تو اجازه چنین رفتاری با یک اسیر را داده است، خدا می‌داند اگر کمبود نیرو نبود، یک لحظه تو را اینجا نگه نمیداشتم، و عذرت را میخواستم!من ب چنین نیرویی احتیاج ندارم! ))

حال و روز درجه دار عراقی تماشا کردنی بود، او ک مهر و محبت علیرضا را دیده بود خودش را به پای علیرضا انداخت. علیرضا او را بلند کرد و به او آب داد و دستی به مهربانی بر سرش کشید و آرامش کرد...🥰

علیرضا با همه مهربان بود حتی با اسیری که شاید لحظاتی قبل عزیز ترینِ دوستانش را به شهادت رسانده بود.🕊️

(راوی:اردشیر ترک زاده<همرزم شهید>)

برگرفته از کتاب دلداده نوشته خانم زهرا سبزه علی(شاه بابایی)

 

 


 

«بسم الله الرحمن الرحیم»

🌺خاطره ای از شهید علیرضا ماهینی و برادرش. داستان خانمی که مریض احوال بود و دکترها جوابش کرده بودند🌺

این خانم پاک نیت اهل دلوار،به دفتر مسئول گلزارشهدای بهشت صادق مراجعه کرده بود و سراغ مزار شهید ماهینی را می گرفت،

آقا پرسید شما از آشنایان شهید هستید! خانم زد زیر گریه 😭گفت مدت هاست گرفتار بیماری بودم و دکترا جواب کردند از همه جا نا امید بودم دو ماه قبل از ماه رمضان 🌓تصمیم گرفتم که برای درمان به شیراز بروم.

دوسه شب پیش قبل از آن یک اقایی که صورتش پوشیده شده بود به خوابم آمد و گفت: شما این همه راه می روید و می آیید،این همه خرج می کنید،حداقل بروید بهشت صادق انشأالله حاجتتان را می گیرید،این خواب را دست کم گرفتم و فراموشش کردم.

در شب های ماه رمضان نمی خوابیدم و برای دعا و مناجات به مسجد می رفتم سه شب قبل از شب احیا یک ساعتی خوابیده بودم که همان اقا دوباره به خوابم امد گفت شما چرا به بهشت صادق نرفتید؟!

بهش گفتم این بهشت صادقی که شما می گویی من هیچ آدرسی از آن ندارم ایشان در جواب گفتند من ابراهیم ماهینی هستم در گلزار شهدای بهشت صادق که وارد شدی سمت راست اولین ردیف قبر ششم متعلق به من و قبر هشتم متعلق به برادرم علیرضاست،او حاجت شما را برآورده می کند،

از خواب که بیدار شدم تمام تنم لرزید از خودم متنفر بودم که چرا همان بار اول به بهشت صادق نیامدم،بعد از دیدن این خواب روز به روز وضعیت بیماریم بهتر شد و حالا الحمدالله مشکلی ندارم.🤲

– با شنیدن حرف های این خانم حالم دگرگون شد انها را بردم کنار مزار شهید علیرضا و ابراهیم ماهینی با دیدن مزار آنها خودش را انداخت روی مزارشان و شروع کرد به بوسیدن واشک ریختن با گریه ی او منم اشک ریختم وحالا بیشتر به عمق این حقیقت پی می برم که:

🌸«شهدا زنده اند و نزد خدا روزی می گیرند»🌸

 

 

🍀🌻 اخلاقیات!🌻🍀

علیرضا اخلاق مخصوص خودش را داشت، که بعضی از آن ها کمی عجیب می نمود. او همیشه، آخرین نفری بود ک غذا می‌گرفت، مبادا به کسی غذا نرسد! حتی گاهی اوقات غذاے خودش را با بچه هایی ک اشتهاے خوبی! داشتند؛ تقسیم می‌کرد.🍛🥗

او وچند تن از رفقایش، پول هایشان را در کمدی از کلاس های مدرسه شهید جلالی می‌گذاشتند برای استفاده کسانی ک احتیاج دارند، جالب اینست ک همه فکر می‌کردند، این پول ها از طرف ستاد جنگ های نامنظم ارسال می‌شود، و فقط بعد از شهادت علیرضا بود ک همه متوجه شدند ک علیرضا، حقوق ماهیانه معلمی خود را در آن کمد میگذاشت.👨🏻‍🏫

او اعتقادی محکم داشت چون کوه.. یکی از رزمندگان تعریف می‌کرد، در یکی از شب های سرد.❄️ زمستان در جبهه، نیمه های شب بود ک با صدایی عجیب از خواب برخواستم.از چادر بیرون آمدم. علیرضا را دیدم ک در آن سرمای استخوان سوز دارد حمام می‌کند.با تعجب پرسیدم :((چ کار میکنی!مگر سرما را حس نمیکنی؟!!))🌬️❄️

جواب داد:((دیشب دستم به یک جنازه عراقی خورد، دارم غسل میکنم!))

به علیرضا فرماندهی سپاه بوشهر را پیشنهاد دادند، اما او نپذیرفت، اعتقاد داشت ک جبهه هاے نبرد به او بیشتر احتیاج دارند و باید وظیفه خود را در میدان هاے نبرد به انجام برساند.

حقا ک او مرد روزهاے خطر بود. علیرضا نقش بی بدیلی در ایجاد شور وشوق نبرد در دل بسیجیان و جوانان بوشهری داشت، که خیلی از آنها به نبرد حق علیه باطل رفتند و درجه رفیع شهادت و جانبازے نائل آمدند. از دوستی پرسیدم :شهدا چ کار کردند ک اینگونه سبک بال پر گشودند و همه چیز را پشت سر نهادند و رفتند؟!🕊️🌱

در جوابم گفت‌:با خودشان تسویه حساب کردند! کسی حساب ش را با خودش صفر کرده باشد، سبک و راحت پرواز می‌کند...🕊️

🌿برگرفته از کتاب دلداده🌿

 

 

 

🌱🌻آقای تشکری خاطره ی جالبی رو تعریف کرد که مرا خیلی تحت تاثیر قرار داد .🌻 🌱

میگفت:بایک گروه ازبنیاد شهید و دوستان علیرضا که از بچه های ستاد جنگ نامنظم بودند تصمیم گرفتیم بریم جایی ک علیرضا حضور داشت و یک مستند درمورد او بسازیم.

رفتیم اهواز.مدرسه شهیدجلالی .سوسنگرد.بستان و... از خاطرات دوستان علیرضا فیلمی تهیه کردیم و برای اتمام فیلم برویم منطقه چزابه جایی ک ایشان شهید شدند، اما بخاطر سیلاب راه مسدود شده بود مجبور شدیم از سمت تپه الله اکبر برویم پشت منطقه چزبه و از صحبت هاے دوستان علیرضا درمورد نحوه شهادتش فیلم بگیریم.چون نتوانسته بودیم مصاحبه را در محل شهادت علیرضا تهیه کنیم کمی دلخور بودیم😞

شب را در مقرسپاه خرمشهر ماندیم چون میخواستیم فردا با بچه ها بریم شلمچه و از آنجا هم بازدید کنیم.

قبل ازخواب دورهم نشسته بودیم یکی ازبچه هاگفت: ای کاش علیرضا یجوری به ما میگفت که کارمون درسته یانه. همان شب خواب دیدم داخل دشتی هستم و یک ساختمان بزرگ رو به رومه یه نفر از آنجابیرون آمد و بطرفم آمد دیدم علیرضاست خیلی مرتب بود بغلم کرد وگفت خیلی زحمت کشیدید😊

صبح برای بچه هاتعریف کردم وگفتم یعنی اینکه او از کارما راضی است😃❤️

بعد از صبحانه رفتیم شلمچه بچه های سپاه که اصفهانی بودند را دیدیم مسئول آنها مرا بالباس روحانیت و بقیه را با دوربین فیلمبرداری دید رو به من گفت از کجا و از طرف کدام ارگان آمده اید؟؟وقتی فهمید از بنیاد شهید آمدیم گفت برای فیلمبرداری باید مجوز داشته باشید ولی چون امروز آخرین روزی است که اینجا هستیم و میخواهیم اردوگاه را تحویل ارتش بدیم اجازه میدم فیلمبرداری کنید. به یکی از افراد گروهش گفت:حاج آقا و گروهش را هرجا دوست دارند ببر تا فیلمبرداری کنند.

یکی از بچه های تفحص فکر میکرد از طرف سپاه آمده ایم گفت:سمت پاسگاه شماره۹ بچه ها دوتا شهید پیدا کردند اگر میخواهید شما را ببرم فیلم بگیرید. همراهش رفتیم.داشتند مقداری استخوان را بیرون می آوردند و داخل گونی میریختند؛ نشانه ای هم نداشتند برای شناسایی.

کمی آنطرف تر لاله ای بیرون زده بود که توجه یکی از بچه ها را جلب کرد. قطعه ای اهنی نزدیک به گل دید با سرنیزه اطراف گل راخالی کرد تا قطعه را بیرون بیاورد .

متوجه شد کلاه یک رزمنده است خاک ها را کنار زد و جسم شهیدی دید به دوستانش گفت بیاید اینجا یه شهید پیدا کردم ماهم رفتیم و فیلم گرفتیم توی جیبش پلاک و تکه ای کاغذ 📜📄بود داخل کاغذ نوشته بود(وقتی لاله سر از خاک برآرد.مراپیداخواهندکرد)🌷🌷

حالم منقلب شد و معتقد بودیم این پاداش زحمات بچه ها از طرف علیرضاست☘️

🍃🍂برگرفته از کتاب دلداده🍃🍂